اپیزود اول: از ماشین پیاده میشم و میبینمت. دیشب بهم پیام دادی و قرار شد امروز صب بریم بیرون. پیاده میریم تا پارک. پاکتِ وینستونتو درمیاری و ازم میپرسی سیگار میکشم یا نه؟ میگم تقریبا تو ترکم ولی روزی دو، سه تا فک نکنم برام مشکلی درست کنه. ساعت هشتِ صب وسطِ پارک سیگار میکشیم و بهم میگی ازم خوشت میاد. میگی که باهم باشیم و قبول میکنم. انگار زندگی رفته رو دورِ تند.
اپیزود دوم: ناهار باهم میریم بیرون و تو راه برام از روزایِ سیاهِ زندگیت میگی. از نجات دهندهات. که نجاتدهنده هنوز برای تو نمرده. و خب شاید خبر ندارم اینا بهترین ساعتایی قراره بشن که تا حالا داشتم.
اپیزود سوم: باید خداحافظی کنیم. مسابقات تموم شده و باید برگردی شهرِ خودت. دوازده ساعت فاصله داریم باهم. با ماشین البته. دست میدی بهم و روبوسی میکنیم و هرکسی راهِ خودش. یکم که ازت دور میشم، میبینم دلم نمیاد همینجوری بذارمت. بهت پیام میدم. چونکه نمیدونم دفعهی بعدیای که قراره ببینمت کِیه. تو می دونی؟
اپیزود چهارم: بهت پیام میدم که بغلت نکردم و کی میدونه دوباره کِی همو میبینیم؟ برمیگردی و برمیگردم. برمیگردیم به هم. میریم پشتِ ساختمون مسابقات و از تهِ دل بغلت میکنم. دوبار. باهم سیگار میکشیم و سیگارتو روشن میکنم. این قشنگترین قراریه که تو عمرم داشتم.
اپیزود پنجم: بهم میگی که واقعا دلت نمیاد همینجوری منو بذاری و بری و یهجوری نگاهت میکنم انگار اجازه میدم منو ببوسی و این میشه فرست کیسمون.
اپیزود ششم: میرسم خونه و تمومِ این اتفاقا شبیهِ یه رویا به نظر میان بیشتر. شبیه کتابِ «خورشید هنوز یک ستارهست». تویِ یه روز اندازهیِ هزارسال کاری میکنی که دوسِت داشته باشم. ”من به جادو اعتقادی ندارم ولی ما جادویی بودیم”.
اپیزودِ هفتم: بویِ عطرت مونده رو لباسام. رو شالم. رو لبام. رو تکتک قسمتایِ وجودم. بویِ عطرت حک شده روم. که دیگه اگه نخوامم یه تیکه از من شدی. یه بخشی از خاطرهها و مغزم. یه قسمتی از سلولایِ خاکستریمو به خودت اختصاص دادی. که یادته ازم پرسیدی ”نکنه برم و فراموشم کنی؟” و من به شوخی گفتم ”سعیمو میکنم فراموشت نکنم ولی یهو دیدی یهویی شد دیگه” و بعدش بهم گفتی همین که سعیمو میکنم خوبه. الآن اگه بپرسی میگم نمیتونم فراموشت کنم. تو عجیبترین آدمی بودی که تو زندگیم دیدم و امروز عجیبترین و جادوییترین روزی که تو کلِ زندگیم داشتم. آخرین تصویری که ازت تو ذهنمه خودتی و سیگارت که تو دستته. زمان متوقف میشه اینجا انگار. تو همینجوری میمونی تو ذهنم تا دفعهیِ بعدی که ببینمت.
اپیزود هشتم: فرداصب داری میری و کی گفته ”این ده اند ایتس گانا بی جاست فاین”؟ گریه میکنم برایِ همهیِ زمانایی که میتونستیم باهم جادوییشون کنیم و نکردیم. که ما دیر پیدا کردیم همو. گریه میکنم چون این دوری نفسمو میبُره. انگار خودمو از خودم بخوان جدا کنن. تصویرِ چشمات وسطِ مغزم حک شده. چشمات و همهی نوری که دورت بود و فقط من میدیدم. انگار یه روزو تو زمان سفر کردم. که من دلم تنگ میشه برات. حتی اگه خودت ندونی. همین.
-با یک روز تأخیر، این دهمِ فروردینِ جادویی برای همیشه اینجا ثبت میشه. تویِ تقویمِ ذهنم.
اول: تاکسی، چاوشی گذاشته و اصلا چراغا رو خاموش کنین بزنیم زیر گریه. یعنی دقیقا اگه ریمل نزده بودم الآن راننده داشت وساطت میکرد که خانم توروخدا گریه نکنین:)). ببین زندگیو آخه. کی فکرشو میکرد یه روز بیاد که تنها دلیلم برا گریه نکردن وسط خیابون، ریختن ریملم باشه؟:)) ”مسافرا شعرن. تو برف و بارونی. قطار قلب منه، چشم تو پنجرههاش”. [9:26]
دوم: ساعت ۹:۰۱ بهم پیام میده که ”سلام. خوبی؟ میشه یه نیمساعت دیگه بهت زنگ بزنم؟” بهش میگم آره. ۹:۳۰ زنگ میزنه و اتفاقی میفته که آخرینبار یادم نمیاد کِی افتاده بوده. زمانو گم میکنم. ۵۶ دقیقه و ۴۳ ثانیه باهاش حرف میزنم و باهام حرف میزنه و بیشتر از ده، بیست دقیقه حس نمیکنم. انگار که ما یه جایی خارج از این زمان و مکانِ معمولی داشتیم حرف میزدیم. پشت تلفن گریه میکنه و سعی میکنم به روش نیارم و ادامه بدم به حرف زدن، حتی اگه چرت و پرت بگم. میفهمم غمشو، حتی اگه چیزی نگه. براش از کتابِ ”انسان درجستجویِ معنا” میگم و بهش میگم که ببین غم و ناراحتی نسبیه. مثل موقعی که گازو وارد اتاق میکنیم، حالا چه کم باشه و چه زیاد، کلِ اتاقو میگیره. که ببین اگه تو اون اتاقی و ناراحتی همهی وجودتو گرفته و ازت یه اتاقِ تاریک ساخته، بذار خوشحالت کنم. بذار نورت بشم. روشنت کنم. حتی اگه کم باشم و تاریکی هنوز اونجا باشه. براش از این میگم که غم هم یه قسمتی از وجودمونه. نباید فرار کنیم ازش. هُلش میدم سمتِ غمش که ببین من پشتتم. که ببین تو هیچوقت تو تاریکی غرق نمیشی، چون که من گرفتمت. من هواتو دارم. تو فقط برو جلو و سعی کن باهاش رو به رو شی. که غم یه قسمتی از ما عه و باید بغلش کنیم و سعی کنیم که باهاش مهربون باشیم. که گُمَم میکنه تو زمان و مکان خیالی که باهم ساختیم و هیچکدوم به رویِ اون یکی نمیاره این سفر تویِ زمانو. [21:01]
سوم: دوروز پیش که بهم گفتی ”دیگه حوصلهمو نداری و باهام حال نمیکنی”، نمیدونستی که من بیشتر از اون چیزی که فکرشو کنی روت حساب کرده بودم. چون که فکر میکردم تو رفیقمی. از اونایی که تا همیشه، همهچیو میتونم بهش بگم. حتی اگه هیچوقت یاد نگیرم حرف زدنو. هیچوقت. ولی تو هستی همیشه. من روت حساب کرده بودم. میدونستی؟ نمیدونستی و اصلا هم مهم نبود که حرفت از رو عصبانیت بوده و واقعا چیزی تهِ دلت نبوده. مهم نبود چون من شکستم دوباره. دوباره شدم همون آدمِ چندسال پیشی که همیشه حس میکرده اضافیه. که دوباره کوچیک شدم و کوچیکتر. اونقدری که دیگه هیچکدوم از حرفایِ امشبت نتونست اون زخمو، خوب کنه. بهم گفتی من تنها کسیَم که میتونم باهات حرف بزنم و هیچکی مثل من نمیتونه باهات حرف بزنه. گفتی که اگه نباشم، چقدر اعصابت خورده و گفتی که چقدر پشیمون شدی که ”وِلَم کردی”. ولم کرده بودی واقعا؟ تموم مدت به این فکر کردم که چقدر درستترین تعریفی که از اون کار میشه گفت، همین بوده. وِ لَ م کردی. وسطِ همهی غم و ناراحتیها و درگیریام. ولم کردی و رفتی. باعث شدی گریه کنم. ناراحتم کردی. میدونی؟ اگه روت حساب نمیکردم، هیچوقت اینقدر ناراحت نمیشدم ازت. من روت حساب کرده بودم. ازم عذرخواهی کردی و گفتی که دوسَم داری. گفتی میتونم تصمیم بگیرم که میخوام برگردم یا نه. بیرحمی بس که. همهچیو انداختی رو شونههایِ من. طاقتشو دارم مگه؟ میتونم تصمیم بگیرم برای وِل کردنت؟ برای وِل کردنِ خودم؟ چرا ازم خواستی تصمیم بگیرم؟ چرا وقتی رفتی، کامل نرفتی؟ چرا اینقدر سرگردونم میکنی بین این دوراهی؟ راحتم بذار. من برایِ این دوستیِ از دست رفته، حتی به شیوهیِ خودم، عزاداریمَم کرده بودم. نباید برمیگشتی. نباید یادم میاوردی اینکه قبل خواب بهم شب بخیر بگی و یادم بیاری که دوسَم داری، چه مزهای داره. من داشتم وِلِت میکردم. درست مثل خودت که وِلَم کردی تا سقوط کنم. چرا دوباره نجاتم دادی و دستمو گرفتی؟ وِل کن دستمو! من راحتترم که سقوط کنم تا اینکه برای همیشه معلق باشم. ول کن دستمو و بذار بیفتم. همین. [00:26]
که آدمایِ دنیایِ تویِ آیینهها، نام نجاتدهندهشونو از کی میپرسن؟ که نجات دهنده، مرده است؟ که ما تویِ کدوم آیینه زندگی میکنیم که هنوز که هنوزه نتونستیم خودمونو نجات بدیم؟ که بعدش چی میشه؟ کی میدونه کِی قراره بشکنه این آیینهای که ما توشیم؟ چشم بستیم رویِ آینده. که اونقدر آیینه اینجاست که دیگه نمیدونم تصویرِ تویِ کدوم آیینه منم و کجایِ این همه سوالم. که ”من در شبها و روزهای شما زندانی بودم و دَری میجستم به شبها و روزهایِ بزرگتری”. که این طناب زیر پامون اونقدر محکم هست که بهمون اجازه بده تا آخر مسیر بریم یا نه؟ اسمشو میذاری فرار یا جنگیدن؟ جنگیدن برای چیزی که ازش مطمئن نیستی، مگه همون فرار نیست؟ تا کجا قراره فرار کنیم از خودمون به اسم جنگیدن برای این نامعلومی که اسمش آیندهست؟ نوری میبینی آخر مسیر؟ ”نجاتدهنده، مرده است”. ما تا ابد گیرِ این تاریکی افتادیم و کدوم راهِ فرار؟ از این تاریکی فرار کنیم به کدوم تاریکی؟ ”من تاریکی بودم و من را نمیشناختند”. تاریکی که همون عدم وجود روشنایی نیست. تو که تا حالا روشنایی رو ندیدی، تاریکی رو چجوری تعریف میکنی؟ ولی دیگه دیره. باید برگردیم. دیرمون میشه. گلدونا رو آب ندادیم. باید برگردیم. فرار فایدهای نداره. تاریکی، آخر نداره. دستمو بگیر. ببین. باید برگردیم، قبلا از اینکه دیر بشه. چشماتو ببند. ما دوباره خونهایم. ما دوباره تاریکی رو جا گذاشتیم تو واقعیتامون. این، همون جاییه که بهش تعلق داریم. همین.
۱: به تو فکر میکنم و تموم مقیاسام. که اگه دوباره باشم و باشی و مثل قبل بشه همهچی بازم اینجوری میشی جمعِ تمومِ معیارایِ زندگیم؟ بذار فکر کنم که میشه. بذار اعتراف کنم که خسته شدم از چنگ زدن به روزمرگیام. تا کِی دووم میارم؟ تا کِی میشه فقط تو ذهنم گریه کنم و تویِ واقعیت همونی باشم که همیشه بودم؟ من دارم سقوط میکنم و این دره عمیق تر از اون چیزیه که بتونم با این چنگ زدنای پی در پیم به زندگیِ اطراف، کنترلش کنم. روزمرگیایِ اطرافم داره منو میبلعه. غرق میکنه. تا کجا میشه تنها بودنو حس کرد و دووم آورد؟ دیگه توقع ندارم برگردی. من عمیقترین درهای که تونستمو برای سقوط انتخاب کردم.
۲: یک هفتهست که از عادی بودن بُریدم. تموم اونچه که درمورد آدمایِ اطرافم فکر میکردمو بهشون گفتم و الآنم منفورترین آدمیَم که فکرشو میکنین. شما هیچوقت نمیتونین از کسی خوشتون بیاد که تو چشماتون نگاه میکنه و عیباتونو میگه. چونکه شما فقط رویِ همین تمرکز کردین. چونکه هیچوقت یادتون نمیاد که این آدم همونیه که یه زمانی به ریزترین چیزایِ قشنگِ درونتون توجه میکرده و همیشه اونا رو یادتون میاورده. بریدم از همهچی و بذار غرق شم. که خب بعدش چی؟ بدتر از این غرق شدنه که نباید چیزی باشه، نه؟
۳: تنها کسی که میتونه غمو از چشمام و لبخندم بخونه ”ماه”ه. (گفته بودم اینجا ماه صداش میکنیم؟) وقتی که همه فکر میکردن از خستگی و دیرخوابیدن یه گوش نشستم و زل زدم به رو به رو. فقط ماه بود که فهمید غممو. که نشست کنارمو گفت ”تو واقعا خوبی؟ چرا یهجوریای انگار میخوای گریه کنی؟”. که ماه تنها کسیه که بغلش، میتونه بشوره تموم غمی که تو دنیاست رو برام. اهمیتی نمیدم که هنوز که هنوزه نتونستم مثل قبل باهاش درمورد همهچی حرف بزنم. اهمیتی نمیدم که اونروز حتی نتونستم بهش بگم چرا ناراحتم. اهمیتی نمیدم چون که اون درکم کرد. با نگاهشو لبخندش. حتی وقتی که چیزی بهش نگفتم.
۴: یاسمن داره فرو میره تو خودش. میدونم چه حسیه. درکش میکنم و سختترین قسمتش اینه که نمیتونم براش کاری کنم. همونجوری که هیچوقت نتونستم برای خودم کاری کنم. نگرانشم و امیدوارم دووم بیاره. چونکه تموم میشه این روزا. چونکه یا باید تموم شه یا باید تموممون کنه. من تموم شدم. تویِ همهیِ روزایی که گذشت. یاسمن نباید تموم شه و برای همینه که نگرانشم. چون میدونم تموم شدن چه حسی داره. میدونی؟
یه مدتیه که مغزم گزینشی عمل میکنه تویِ به یاد آوردن و به خاطر سپردن افراد و اتفاقات و این عجیبه وقتی که صبح یه چیزی میشنوم که عمیقا ناراحتم میکنه ولی تا یک ساعت بعدش حتی مضمون اون جمله رو هم یادم نمیاد، در حالیکه هنوز ناراحتیشو حس میکنم. مغزم گزینشی عمل میکنه و من میترسم. میترسم که لا به لای این گزینشا، خودمو فراموش کنه و کم کم جا بذاره منو بین چیزایی که نمیخواستن منو یا من نمیخواستمشون. مثل اون چیزی که نوشته بود که فرد موقع شکنجه توسط ساواک به جایی میرسیده که دیگه بدنِ خودشو حس نمیکرده و هرچندوقت یکبار سرشو میاورده بالا تا ببینه بدنش هنوز سرجاشه و آیا این بدنِ خودشه یا نه! هرچندوقت یکبار سرمو میارم بالا تا ببینم این روحِ خودمه که همراهمه یا نه. که ببینم نکنه خودمو جا گذاشتم و تنها برگشتم. پیکرِ بیجان. آشفته و درهم. ایستاده بر هیچ. معلق. که فردِ مورد شکنجه به جایی رسیده که به عنوان آخرین خواستهش درخواست کرده که بدنشو ببوسن که بفهمه هنوز بدنی هم داره و بدنش هنوز همراهشه. که روحمو ببوس. قسمتهایِ زخمی و شکسته و فراموش شدهشو. بذار دوباره حسش کنم و یادم بیاد که هنوز زندهم. منو ببوس همونجایی که حسن گل نراقی میخونه ”مرا ببوس. برای آخرین بار. تو را خدانگهدار، که میروم به سویِ سرنوشت”
یادم رفته نوشتنو. اینکه بنویسم از چیزایی که نمیتونم بگمشون. میدونی؟ زندگی سخته و اینکه نتونی از سختیش بگی، سختترش میکنه. سه هفتهست که سیگار نکشیدم. هیچی. باورت میشه؟ سه هفته! که قول دادهای و دادهام قوی باشیم. که قول دادهای و دادهام ولی سخت است! میدونی چجوریه که ساعت چارصب دلت بخواد قولِ سههفتهایتو بشی؟ وقتی نمیتونم حرف بزنم چی باید بگم دیگه تو ادامهی این کلمهها؟ از روزی بگم که کسی که به عنوان یه دوست روش حساب کرده بودم، برگشت سمتمو گفت «بعضی آدما، ارزش بحث کردن ندارن»؟ یا از روزی که یکی دیگه از این آدمایی که اسمشون دوسته، بهم گفت من واقعا اون چیزی نیستم که باید. ”باید” یعنی چی؟ باید قوی باشم ببین! ”باید” قوی باشم! همهش همینه. من یه چرخهی تکراریَم. دوباره برمیگردم به همینجا. هربار و هربار و هربار. غرق میشم و غرق میشم و غرق میشم. زندگی نمیذاره از این چرخه بیام بیرون. پاتو بذار بیرون از دایرهای که دورِ سَرَمه. چشماتو ببند. اینقدر تلاش نکن که یه بخش از این باشی. یه بخش از این چیزی که وجود نداره. من خودمم حتی نمیدونم چی وجود داره و چی نه. چرا تصمیم میگیری برای برگردوندنِ دوبارهم به اون گرداب؟ پاتو بذار بیرون. بذار تنهایی تصمیم بگیرم. بذار این ”تنهایی” ِ کوفتی برای یه بارم که شده کارشو درست انجام بده. همین. فقط همین.
چشم بسته. قدمها رو به جلو. «کدوم آینه واقعیتو میگه؟» دخترِ تویِ آینه گفت. «کجایِ این حرفا واقعیته؟» به دخترِ تویِ آینه گفتم. ما وجود داریم؟ از کجا معلوم کسایی نیستیم که فقط تویِ خوابِ یه نفر دیگه وجود دارن؟ کی میدونه چه بلایی سرِ آدمایِ تو خوابامون میاد؟ چندتا دنیایِ دیگه میتونه وجود داشته باشه، اگه هرکدوم از دنیاهایِ تو خوابامون واقعی باشن؟ «تاریکی عدم وجود روشنایی نیست. عدم اعتقاد به روشناییه». کجا خونده بودمش؟ کدوم روشنایی؟ اگه روشناییای وجود نداشته باشه که بخواییم بهش اعتقاد داشته باشیم، چی؟ این که همهش نیست. این روشناییه که از زیرِ در وارد اتاقِ تاریکت میشه. تاریکی هیچوقت پاشو از این اتاق بیرون نمیذاره. تاریکی هیچوقت مزاحمِ روشنایی نمیشه. زندگی همهش همینه. من تاریکی بودم همیشه. کی میدونست من واقعیَم تا وقتی که همه منو با وجود داشتن یا نداشتنِ روشنایی تعریف میکردن؟ کی مطمئن بود که من خودم به تنهایی وجود دارم یا نه؟ زندگی همهش همینه. اونا فکر میکردن من وجود ندارم و وجود داشتم. شبیه یه اشتباهی که هیچوقت نباید دوباره تکرار شه. باید برات بنویسم. باید بگم بهت که تکرارم نکن. خستگی این همه تکرار مونده رو وجودم. نذار خستهتر شدم. بذار دوباره خودم باشم. نه تکرارِ همون چیزی که تو میخوای. حذف کن روشنایی رو از ذهنت. من وجود دارم. همینجا. کنارت. حس کن وجود داشتنمو. همین.
اپیزود اول: از ماشین پیاده میشم و میبینمت. دیشب بهم پیام دادی و قرار شد امروز صب بریم بیرون. پیاده میریم تا پارک. پاکتِ وینستونتو درمیاری و ازم میپرسی سیگار میکشم یا نه؟ میگم تقریبا تو ترکم ولی روزی دو، سه تا فک نکنم برام مشکلی درست کنه. ساعت هشتِ صب وسطِ پارک سیگار میکشیم و بهم میگی ازم خوشت میاد. میگی که باهم باشیم و قبول میکنم. انگار زندگی رفته رو دورِ تند.
اپیزود دوم: ناهار باهم میریم بیرون و تو راه برام از روزایِ سیاهِ زندگیت میگی. از نجات دهندهات. که نجاتدهنده هنوز برای تو نمرده. و خب شاید خبر ندارم اینا بهترین ساعتایی قراره بشن که تا حالا داشتم.
اپیزود سوم: باید خداحافظی کنیم. مسابقات تموم شده و باید برگردی شهرِ خودت. دوازده ساعت فاصله داریم باهم. با ماشین البته. دست میدی بهم و روبوسی میکنیم و هرکسی راهِ خودش. یکم که ازت دور میشم، میبینم دلم نمیاد همینجوری بذارمت. بهت پیام میدم. چونکه نمیدونم دفعهی بعدیای که قراره ببینمت کِیه. تو می دونی؟
اپیزود چهارم: بهت پیام میدم که بغلت نکردم و کی میدونه دوباره کِی همو میبینیم؟ برمیگردی و برمیگردم. برمیگردیم به هم. میریم پشتِ ساختمون مسابقات و از تهِ دل بغلت میکنم. دوبار. باهم سیگار میکشیم و سیگارتو روشن میکنم. این قشنگترین قراریه که تو عمرم داشتم.
اپیزود پنجم: بهم میگی که واقعا دلت نمیاد همینجوری منو بذاری و بری و یهجوری نگاهت میکنم انگار اجازه میدم منو ببوسی و این میشه فرست کیسمون.
اپیزود ششم: میرسم خونه و تمومِ این اتفاقا شبیهِ یه رویا به نظر میان بیشتر. شبیه کتابِ «خورشید هنوز یک ستارهست». تویِ یه روز اندازهیِ هزارسال کاری میکنی که دوسِت داشته باشم. ”من به جادو اعتقادی ندارم ولی ما جادویی بودیم”.
اپیزودِ هفتم: بویِ عطرت مونده رو لباسام. رو شالم. رو لبام. رو تکتک قسمتایِ وجودم. بویِ عطرت حک شده روم. که دیگه اگه نخوامم یه تیکه از من شدی. یه بخشی از خاطرهها و مغزم. یه قسمتی از سلولایِ خاکستریمو به خودت اختصاص دادی. که یادته ازم پرسیدی ”نکنه برم و فراموشم کنی؟” و من به شوخی گفتم ”سعیمو میکنم فراموشت نکنم ولی یهو دیدی یهویی شد دیگه” و بعدش بهم گفتی همین که سعیمو میکنم خوبه. الآن اگه بپرسی میگم نمیتونم فراموشت کنم. تو عجیبترین آدمی بودی که تو زندگیم دیدم و امروز عجیبترین و جادوییترین روزی که تو کلِ زندگیم داشتم. آخرین تصویری که ازت تو ذهنمه خودتی و سیگارت که تو دستته. زمان متوقف میشه اینجا انگار. تو همینجوری میمونی تو ذهنم تا دفعهیِ بعدی که ببینمت.
اپیزود هشتم: فرداصب داری میری و کی گفته ”این دی اند ایتس گانا بی جاست فاین”؟ گریه میکنم برایِ همهیِ زمانایی که میتونستیم باهم جادوییشون کنیم و نکردیم. که ما دیر پیدا کردیم همو. گریه میکنم چون این دوری نفسمو میبُره. انگار خودمو از خودم بخوان جدا کنن. تصویرِ چشمات وسطِ مغزم حک شده. چشمات و همهی نوری که دورت بود و فقط من میدیدم. انگار یه روزو تو زمان سفر کردم. که من دلم تنگ میشه برات. حتی اگه خودت ندونی. همین.
-با یک روز تأخیر، این دهمِ فروردینِ جادویی برای همیشه اینجا ثبت میشه. تویِ تقویمِ ذهنم.
دلم می خواد دست یه غریبه رو بگیرم و ببرمش یه گوشه بشونمش و براش از این روزام حرف بزنم. فرقیم نداره کی باشه. هرکسی. یه آدم همینجوری از وسطِ خیابون اصلا. قانون احتمالات یه درصد کمیم گذاشته برا اینکه شاید اون آدم تو باشی اصلا. شاید چون جدیدا غریبه شدی باهام. ولی داشتم میگفتم بهت. دلم میخواد دستشو بگیرم و بهش بگم چندوقته تو زندگیم فقط دنبالِ یه دست آویزم. یه چیزی که بشه بهش چنگ زد و اون نجاتت بده. کجا خونده بودم که آدما هرچی شرایطشون سختتر میشه و دست آویزای زندگیشون کمتر، بیشتر چنگ میزنن به عشق و شعر و اینجور چیزا. ولی من که نمیخوام فقط دستآویز باشه. میخوام؟ نمیدونم. من میخوام یه چیزی پیدا کنم که دوباره زندگی کنم. دوباره برگردم به خودم. دوباره کولهمو بندازم رو دوشم و کلِ شهرو راه برم. من میخوام دور بشم از همهچی. شایدم میخوام نزدیک شم. میخوام اونقدر نزدیک شم به زندگی که باهاش یکی بشم. که دیگه مشخص نباشه از کجا من تموم میشم و از کجا زندگی شروع. شاید من از زیادی نزدیک بودن و بیش از حد دور بودن میترسم. میخوام دستشو بگیرم و بگم میدونی چه حسی داره که حس کنی تو بدنِ خودتم اضافیای؟ حس کنی این غمی که داره حسش میکنی اندازهیِ تو نیست. انگار که هرلحظه ممکنه غم و ناراحتی از چشما و گوشات بریزن بیرون. که هرلحظه ممکنه غمتو فریاد بزنی. که بترسی نکنه یه روزی اونقد تاریکیِ دورت زیاد بشه که دیگه نتونی روشنی رو پیدا کنی. میدونی چی میگم؟ ما دوباره سبز میشیم؟ ریشههامون به آب میرسه و شاخههامون به آفتاب؟ چه اتفاقی قراره برامون بیفته؟ منم نمیدونم.
پ.ن: این مدت که نبودم، اینقدر اتفاقای زیادی برام افتادن و اینقدر هی اومدم بگم و نتونستم که دیگه شد این.
برای این روزا که عمیقا خستهام و تنها و آفتزده. چرا آفتزده؟ چون فکرایِ اضافی رسوخ کردن به همه جایِ مغزم و انگار آفت افتاده به جونِ ذهنم و فکرام و حرفام. حرف زدن به آدما رو تبدیل کردم به سختترین کارِ ممکن برایِ خودم و منتظرِ هیچیام. سعی میکنم قوی باشم. جوری که بقیه زل بزنن تو چشمام و بگن ”تو دیگه چه مشکلی داری؟ خانواده نداری یا کارتون خوابی؟” و من نفهمم خوشحالم باشم که اینقدر محکم جلوشون ظاهر شدم یا ناراحت باشم که نمیتونم هیچی بگم. که من از همهیِ این سختیا تنهایی عبور نکردم که بقیه بهم بگن، چرا اینقدر الکی رفتی تو خودت. که چی قراره برام بمونه بعد از این جنگیدن و جنگیدنای یکسره؟ این همه جنگیدن فقط برای اینکه زنده بمونم؟ آدما خستهم میکنن. کاش بتونم جدا شم از این جمعیتِ اطرافم. همین.
پ.ن: اومدم عنوانِ پستو بذارم ”جنگلِ آفتزدهیِ مغزم”، دیدم جنگل که آفت نمیزنه. :)) اینجوری شد که مغزم شد یه باغچه. کاش یه روزی جنگل بشم. همونقدر قوی و جادویی.
زندگی همیشه یه چیز عجیب داره برای رو شدن. داره که همین چندشب، شب تولدم ساعت دوازدهش از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم و ساعت سه و نیم صبحش از گریه و ناراحتی خوابم نمیبرد. داره که وقتی امروز صبح تویِ اوجِ عصبانیت یه جملهای که نبایدو سرِ یه نفر که دوسش داشتم فریاد زدم، تو کمتر از دو ساعت همون جمله و همونجوری از دهنِ یکی دیگه برگشت بهم. داره که من لحظهی اول خشکم زد. داره که این حجم از نبودن انبار شده تویِ تمامِ وجودم. نبودنِ بقیه و نبودنِ خودم. که تموم میشه این فصلا و این روزا ولی چی جا میمونه از خودمون؟
شاید اگه شخصیت اولِ یه کتاب بودم و خودم نویسندهیِ اون کتاب، وضعیتِ الآنمو اینجوری مینوشتم «شخصیتِ تمام شدهیِ داستان، از همهچیز و همهکس بریده بود. انگار که تنها بخشِ واقعیِ موجود، دنیایِ خیالیِ درون سرش باشد. انسانها را به حال خودشان رها کرده بود و از واقعیت جدا شده بود. هیچکس نمیدانست کدام قسمت از اون واقعیست و کدام خیالی. مرزِ واقعیت و خیال برای او از بین رفته بود و در خوابهایش بیشتر از زندگیش زندگی میکرد. رویا جایش را به واقعی بودنِ متعفنِ زندگی داده بود و او دیگر درون سرش زندگی نمیکرد. شاید کیلومترها بالاتر بود از آن چه که آن را زندگی مینامید. شاید هم قرنها پایینتر. ولی چیزی که واضح بود عدمِ تطبیقش با زندگی بود. همین». ولی خب این جملهبندیا همه غلطن و منم نویسنده نیستم و هیچوقت قرار نیست کسی بفهمه چجوری دارم به آخر میرسم. همین
پ.ن: همین الآن که دارم اینا رو مینویسم تنهایی بدترینِ وجهشو داره نشونم میده. همین الآن که اَدل داره تو گوشم داد میزنه که «واقعا یادت نمیاد؟ لطفا فقط یه بار دیگه منو به خاطر بیار!». همین الآن که زل زدم به سقف و فکرام یه سیاهچالهی بزرگن که میخوان منو محو کنن تو خودشون. همین الآن، باید یادم بمونه که اینا هم تموم میشن. همونجوری که آدمایی که الآن نیستن باید تموم بشن. همونجوری.
پ.ن۲: کلا چهارتا پست فاصلهست بین چیزی که بهش میگفتم جادو و چیزی که بهش میگم ناامیدیِ محض. چهارتا پست.
برای این روزا که عمیقا خستهام و تنها و آفتزده. چرا آفتزده؟ چون فکرایِ اضافی رسوخ کردن به همه جایِ مغزم و انگار آفت افتاده به جونِ ذهنم و فکرام و حرفام. حرف زدن به آدما رو تبدیل کردم به سختترین کارِ ممکن برایِ خودم و منتظرِ هیچیام. سعی میکنم قوی باشم. جوری که بقیه زل بزنن تو چشمام و بگن ”تو دیگه چه مشکلی داری؟ خانواده نداری یا کارتن خوابی؟” و من نفهمم خوشحالم باشم که اینقدر محکم جلوشون ظاهر شدم یا ناراحت باشم که نمیتونم هیچی بگم. که من از همهیِ این سختیا تنهایی عبور نکردم که بقیه بهم بگن، چرا اینقدر الکی رفتی تو خودت. که چی قراره برام بمونه بعد از این جنگیدن و جنگیدنای یکسره؟ این همه جنگیدن فقط برای اینکه زنده بمونم؟ آدما خستهم میکنن. کاش بتونم جدا شم از این جمعیتِ اطرافم. همین.
پ.ن: اومدم عنوانِ پستو بذارم ”جنگلِ آفتزدهیِ مغزم”، دیدم جنگل که آفت نمیزنه. :)) اینجوری شد که مغزم شد یه باغچه. کاش یه روزی جنگل بشم. همونقدر قوی و جادویی.
یک: که انگار روحمو لمس میکنه. دست میبره به پیچیدهترین قسمتای شخصیت و مغزم و اونا رو میفهمه. بغل میکنه. لمس میکنه. ادامه میده به دیدن اونا. که کی میتونه اینقدر قسمتای مختلف مغز یه نفرو ببینه و بفهمه؟ کی میتونه اینقدر به آدم نزدیک شه که مرزای شخصیتاتون برداشته شه و از یه جایی به بعد ندونی این واقعا تویی یا اون؟
دو: میدونی؟ تو قلبِ منی که چارصد، پونصد کیلومتر دورتر از سینهم داره راه میره. نفس میکشه. ادامه میده. که جفتمون لازممونه این ادامه دادن.
[که من چجوری تویِ این سی روز کمت نیارم؟]
سه: تو تویِ حافظهی دستامی. تویِ حافظهیِ چشمامی. صدات تو حافظهیِ گوشامه. خندههات. طرز حرف زدنت. مدلی که میبوسیدمت توی حافظهیِ لبامه. مدلی که پیشونیمو میبوسیدی تویِ حافظهیِ تکتک سلولای پوستم. تو، تویِ قسمت قسمت وجودم حک شدی. نمیشه که جا بذارمت تویِ یه مشت خاطره. تو اینجایی. کنارمی. تمومِ این زمانی که فکر میکنم ازم دوری، دور نیستی ازم. کنارم نشستی. دستتو دورم حلقه کردی و باهم غروب خورشیدو نگاه میکنیم و دوباره همون آهنگایِ همیشگی پخش میشن. تو همینجایی، هرچقدرم که فکر کنم دوری. هرچقدرم که بترسم از همهیِ این حجمِ نبودنت. ولی تو همین جایی. تویِ تمومِ حافظهیِ وجود داشتنِ من. همینجا.
ده روزه که گیانکو ندیدم و نمیدونم این حسی که الآن دارم چیه. چی میگین به اون حسی که جایِ خالیِ دستایِ یه نفره بین دستات؟ جایِ خالی بوسههایِ یهنفر رو پیشونیت. جایِ خالیِ حرفایِ یه نفر وقتی کنارِ گوشت حرف میزنه. جایِ خالیِ چشمایِ یه نفر وقتی تمامِ مدت زل زده بهت و داره سعی میکنه نشون بده حواسش نبوده. جایِ خالی. جایِ خالی. جایِ خالی. جایِ خالیِ چیزایی که نمیشه با کلمات نوشتشون. چی میگین بهش؟ این تمومِ اون چیزیه که اینروزا دارم حس میکنم. دارم حسش میکنم و غرق میشم تو گردابِ خودم. میچرخم. له میشم. دست میندازم به کوچیکترین دستآویزا. تمومِ تلاشمو میکنم که ادامه بدم. که زندگی جریان داشته باشه. که من وسطِ همهیِ اینا اونقدر ادامه میدم که دوباره ببینمت و دوباره کنارم باشی. همین.
بذا نگات کنم. بذا نگات کنم که یادم بمونه که هرچیَم بشه، من دارمت. که شاید مثل الآن نداشته باشمت، شاید نتونم دستامو دور گرنت حلقه کنمو زل بزنم تو چشمات ولی دارمت. یه جایی وسطِ وسطِ قلبم دارمت. یه جایی که فقط مال تو عه.
[به من گفتی پای بیدِ کهن، تا همیشه من با تو خواهد بود؛
نشستم من پایِ بیدِ کهن، بی تو زیر این آسمانِ کبود.
به من گفتی همچو عشقِ ما، کِی شود پیدا در همه عالم؟
کنون بی تو ماندهام تنها، سوزم و سوزم در آتشِ این غم.]
اول: میدونی چه حسیه؟ اون لحظه که تو چشمات نگاه میکنه و میگه «ببین من به غیر از قلبم، مغزمم عاشقت شده»؟ میدونی چقدر عزیزه این جمله؟ این کلمات؟ که چقدر میشه چسبید به چندتا کلمه و تموم ذهنت پر شه از یه جمله. از یه لحنی که آشناست. یه صدایی که میخوای بوسش کنی و نمیتونی. که کاش میتونستم برای همیشه نگهت دارم همینجا. همینجایی که بغلت کردم و یهو برمیگردی پیشونیمو میبوسی. همینجایی که چشمات قشنگترینه. همینجا. که کاش نری و دور نشی ازم. کاش بمونی. کاش بمونی. کاش بمونی. که من مغز و قلبم که هیچی، تمومِ سلولام دوسِت دارن.
دوم: بهم میگه یادته گفتم بزرگترین ترسم فلان چیزه؟ الآن بزرگترین ترسم شده روزی که بخوام بغلت کنم و نتونم. بخوام ببوسمت و نتونم. بخوام بهت بگم دوسِت دارم و نتونم. محکم بغلش میکنم و اشکام جمع میشه تو چشمام. یعنی میاد همچین روزی؟ که کاش نیاد. کاش نیاد روزی که ندیدنت بشه عادتِ هرروزم، بهجای این هرروز دیدنات. کاش میشد برای همین لحظه و همین الآن زمانو برای همه متوقف کنم و فقط خودمون باشیم. که چقدر این روزایی که دارن میگذرن، عجیبن. که کاش نگذرن. که از یه ماه دیگه، ماهی یکی دوبار میتونم ببینمت فقط. فکر کردن بهشم مچالهم میکنه. مچاله میشم تو خودم برای روزایی که بخوام بغلت کنم و نتونم. کاش بدونی که من این دوری رو دووم نمیارم. من و این حجم دوست داشتنت اینقدر باهم یکی شدیم که اگه نباشی، دیگه منم نیستم. که روزایی که نیستی حس میکنم دیگه حتی خودمم ندارم. غریب و دورافتاده. همین.
سوم: موهام هی میرن سمتش. میگم به چی میخندی؟ میگه به موهات که هی اینوری میان. چرا اینجورین؟ میگم حتی موهامم دوسِت دارن. حتی موهامم.
|که تو حتی اگه سیگارم باشی، نمیتونم بذارمت کنار.|
که یه روز بلاخره میونِ این درد ریشه میکنیم، جوونه میزنیم، رشد میکنیم، بزرگ میشیم ولی فراموش نمیکنیم. چون این فراموش نکردنه لازمهیِ رشده. که این درد چیزیه که خودمون انتخابش کردیم، پس چرا باید ازش فرار کنیم؟ ما باقی میمونیم کنارِ این درد و همراهِ باهاش رشد میکنیم. اونقدری که بلاخره یه روز زل بزنیم تویِ آیینه و با افتخار بگیم این آدمیه که خودمون ساختیمش. که این حجم از تغییر، انتخاب خودمون بوده. که باید بزرگ بشیم همپایِ این درد، به جایِ اینکه هی برای خودمون بزرگش کنیم. ما بزرگ میشیم. عوض میشیم و این درد دیگه نمیتونه همینجوری باقی بمونه. فقط کافیه دووم بیاریمش و بچسبیم به ادامهیِ این حجم عظیم زندگی. که زندگی و این درد اونقدر نزدیکن به هم که دیگه مرزی بینشون نیست. که معنایی ندارن بدون همین دیگه. که زل بزن تو چشمای دخترِ تویِ آیینه و بهش بگو دووم بیار. فقط دووم بیار. همین.
[من به چشمهایِ بیقرارِ تو قول میدهم؛ ریشههایِ ما به آب، شاخههایِ ما به آفتاب میرسد. ما دوباره سبز میشویم]
اول: که این روزایِ تلخ و سخت برای هممون هست. روزایی که از خودمون میپرسیم برای چی داریم ادامه میدیم و هیچ جوابی برای خودمون نداریم. که واقعا برای چی داریم ادامه میدیم؟
دوم: که نترس از این ادامه دادن. نترس که غم دنیا رو شونت باشه، بعضی روزا. نترس از روزایی که فکر میکنی اندازهیِ غمت نیستی و غمت خیلی ازت بزرگتره. که این روزان که ما رو میسازن و ماییم که تویِ این روزا ساخته میشیم. که دووم بیار و ادامه بده. ادامه بده که پیله بندازی و خودِ واقعیت بیاد بیرون. ادامه بده که بزرگ شی. که دیگه نترسی از واقعیت. که این واقعیته بخوره تو گوشِت. که ادامه بده فقط. ادامه بده.
سوم: رد شدن و گذر کردن آدمو میترسونه. که نکنه دیگه دردو حس نکنی. که نکنه دیگه بیحس بشی به اتفاقای اطرافت. که نکنه دیگه ادامه دادن بیمعنی بشه. ولی بازم رد میشیم و میگذریم چون این چیزیه که زندگی ازمون میخواد. چون ما مدیونیم به این ادامه دادن. چون این زندگی، همهیِ اون چیزیه که داریمش. همین.
چهارم: که مسیح نفسش روح بخش بود و از دهنش روح میدمید تویِ تن مردهها؟ پس تو مسیح منی. این اولین چیزیه که وقتی پریروز بوسیدمت به ذهنم رسید. «تو مسیح منی». تو میتونی روح مردهمو زنده کنی. چی دیگه بهت بگم که همینقدر درست باشه درموردت به غیر از اینکه تو مسیح منی؟
درختیَم که ریشه دووندم تا اعماق. ریشههام رسیده به عمقِ غم و ناراحتی. که ربطی نداره که باغبون این باغ کیه یا چقدر کود و آب و بذر و دونه و هرچی میریزه پام، من همون درختیم که ریشههاش تا اعماقن ولی هیچ برگی نداره. همونی که شاخههاش همیشه بویِ پاییز میدن. همونی که میترسه از ادامه دادن ولی ریشه دوونده. که باشه تنهمو قطع کنین ولی با ریشههام چیکار میکنین؟ ریشههایِ من تا اعماقِ غربتن. اعماقِ دور بودن و دور موندن. چجوری میتونم بذارم نزدیک بشین بهم؟ که من نمیتونم سربلند بیرون بیام از این جنگی که تو سرمه. که تا همینجاشم همه چیزمو تسلیم دشمن کردم که فقط بذاره زنده بمونم. که این جنگ عادلانه نیست. جنگی که من فقط میخوام توش زنده بمونم و امیدی برای پیروزی نیست. که این درخت با همهیِ یکسره پاییز بودنش، بعضی وقتا دلش بهار میخواد. دلش نزدیک بودن میخواد. دلش شکوفه میخواد. دلش میخواد خودش باشه و خودش بمونه و کسی به امید بهار بهش نزدیک نشه. که اگه کسیم نزدیک میشه، بدونه که پشت این همه به ظاهر قوی بودن، فقط پاییزه و ریشههایی که تو غم و غربت، ریشه دووندن. که بدونه و قبول کنه و نخواد تنهشو بتراشه تا به یه درخت جدید برسه. که کی میدونه کی زنده بیرون میاد از این جنگ؟ کی میدونه که چقدر دیگه این جنگ طول میکشه؟ کی میدونه؟
یک از همه: قضیه اینجوریه که دوست دارم اینجا از همهیِ چیزایی که این مدت با گیانک از سر گذروندیمشون و همهیِ چیزایی که برام اتفاق افتاده و همهیِ شک و تردیدایی که ردشون کردم و همهیِ اینا بنویسم ولی نمیشه. یهجوریه انگار بخوام همهشون برای خودم بمونن. یهجوریه که انگار میترسم کسی بیشتر از من دوسشون داشته باشه. خودخواهم بس که. سخته ولی حرف نزدن. نگفتن.
دو از همه: که چی میتونه برام قشنگتر از بغل کردنت پشت قفسههای کتابفروشی باشه؟ که چی قشنگتر از وقتیه که بغلت میکنم و ضربانِ قلبتو نزدیکتر از همیشه به خودم حس میکنم؟ که چی قشنگتر از وقتیه که عرقای لای موهامو پاک میکنی و میگی فرای ریز موهامو دوست داری؟ که چی رو بیشتر از لحظه باید بخوام که بین کتابا و پشت قفسهها زل میزنم بهت؟ که چی برای من تویِ این قسمت از زندگیم میتونه از تو دوستداشتنیتر باشه؟ که دستاتو باز کنی که بغلت کنم. که موهاتو بهم بریزم و جفتمون بزنیم زیر خنده. که تو برایِ این منِ الآن، قشنگترینی. عجیبترینی. دوستداشتنیترینی و بقیهی چیزایی که فکر نکنم کلمهای براشون درست شده باشه هنوز:)).
سه از همه: که فقط تویی که میتونی وسط یه بحثِ جدی، وقتی دارم میگم خوبِ مطلق وجود نداره و هی تاکید میکنم روش، با تاکید بگی نه، معلومه که وجود داره. و وقتی که ازت میپرسم چی خوبِ مطلقه؟ بگی ”تو، تو خوب مطلقی”. فقط تویی.
چهار از همه: که وقتایی که پیشتم شک و تردید بارشو میندازه رو دوشش و میره و از همیشه دورتر میشه. وقتایی که نیستی ولی مغزم میشه یه سیاهچالهیِ گنده که هرچی شک و تردید دور و بره رو میخواد ببلعه. که بمون پیشم. بمون که نجاتم بدی از این همه ترسیدن و فرار کردن. که نکند رخنه کند در دل ایمانم شک. نکند.
پنج از همه: که دلتنگی برات تمومی نداره. ”مثل دلتنگی کویر برای بارون”. که نگرانت میشم تکتک دقیقههایی که خبر ندارم ازت. که دلم هزارتیکه میشه وقتایی که زنگ میزنم بهت و صدات گرفتهست. که شده خودمو به آب و آتیش بزنم باید بیام ببینمت زمانایی که خوب نیستی. که دستاتو بگیرم و بهت بگم ”حرف بزن، باهام حرف بزن وقتایی که خوب نیستی”. که بعدا بهم بگی دستام معجزه میکنن. که نمیدونی چقدر خودم برای خودم دوستداشتنیتر میشم وقتی که بهم میگی جزوِ محدود افرادیم که میتونی باهام حرف بزنی. که تو رو داشتن اونقدر قشنگه که کلمههام دارن به بدتر شکل ممکن پشت سرهم ردیف میشن چون نمیدونم چجوری باید توصیفت کنم. چجوری باید ازت بگم. که بمون برام. همین.
بذار تویِ این درد غرق بشی. بذار این درد لِهِت کنه. قورتت بده. بذار با تمام وجود بهت مشت و لگد بزنه. گوشهیِ رینگ وایسا و ببین چجوری داره نابودت میکنه. که تا کِی میخواد مشت بزنه بهت؟ تا کِی میتونه ادامه بده به خورد کردنت؟ که یه جایی بلاخره خسته میشه و از رینگ خارج میشه. که اونموقع هرچقدرم زخمی و خسته و مجروح باشی، حداقل دیگه دردی نیست که بخواد باهات مبارزه کنه. که ما باز دستِ همو میگیریم و بلند میشیم. بلند میشیم و میخندیم به همهیِ اون دردی که تویِ اون رینگِ لعنتی جا گذاشتیم. ما باز بلند میشیم و ادامه میدیم. یکبار و برایِ همیشه بذار این درد از بین ببردت و بعدش به خودت بیا. بذار گم بشی تو آغوشِ این درد. یکبار و برای همیشه بغلش کن و بعد برو. یکبار و برای همیشه دووم بیار. دووم بیار و نشون بده زنده موندن ارزششو داره. همین. همین یکبار و برای همیشه.
اپیزود اول: مثل همیشه دیر کردم و دارم تو خیابون تند تند راه میرم که یهو شمارهت میفته رو گوشیم. بر میدارم و تند تند میگم «سلام. خوبی؟ ببخشید گوشیم سایلنت بود ندیدم تماساتو». میگی سمت راستمی. دور و برو نگاه میکنم و میبینمت بلاخره. بعد از این یک و نیم هفته نبودنت، آخ که میچسبه دیدنت.
اپیزود دوم: چندوقت پیش بهت گفتم بودم جایِ موردعلاقهم تو این شهرِ کوفتی، یه صندلیه که از بالاش یه بخشی از شهر دیده میشه. با کلی درخت کاج. گفته بودم اون صندلیه رو موقع غروبا دوست دارم، چون خورشید دقیقا از رو به روش غروب میکنه. ساعت نزدیکای یه ربع به هفت ایناست که بهت میگم خورشید کی غروب میکنه؟ هفت و نیم، هفت و چهل و پنج؟ میگی آره. پیشنهاد میدم بریم جایِ اون صندلیه. قبول میکنی.
ایپزود سوم: کنار هم رویِ پلهها، یکم پایینتر از اون صندلیه می شینیم. هندزفریتو درمیاری. یکی برای من، یکی برای تو. پلی لیستتو نشونم میدی و میگی ببین. این قسمتش همهش آهنگای تو عه:)). آهنگ I love you از بیلی ایلیش پلی میشه. خورشید داره غروب میکنه. شب قبل کلا چهار ساعت خوابیدم. تا چهار صبح داشتم با خودت حرف میزدم. سرمو میذارم رو شونهت. سرتو میذاری رو سرم. بعدا آخرشب بهم میگی که موهام خیلی خوشبوان. دستمو میگیری و این میشه یکی از قشنگترین سکانسایِ کلِ زندگیم.
اپیزود چهارم: با انگشتت رگای دستمو دنبال میکنی. بهت میگم منم رگایِ دست آدما رو دوست دارم. لبخند میزنی. از اولِ اول زل زدی به چشمام. بهت میگم معذب میشم وقتی یکی یکسره نگام کنه. میگی جدی؟ و سعی میکنی مثلا زیر چشمی نگام کنی. مچتو میگیرم وسطِ زیرچشمی نگاه کردنات و جفتمون میخندیم.
اپیزود پنجم: چراغای شهر روشن می شن و هوا کمکم تاریک میشه. «کنارم باش» از ماکان اشگواری پلی میشه. بهت میگم برگردیم دیگه کمکم. تمومِ راه برگشت سرمو میذارم رو شونهت. همونجوری بهم میگی دلت برام تنگ شده بود. میگی نمیتونستی تو چشمام نگاه کنی و بگیش. که میدونم چقدر درونگرایی و چقدر برات سخت بوده حتی به زبون آوردن همین. سرمو میارم نزدیک گوشِت و میگم «فقط برای اینکه دیکتاتوریمو پس بگیرم، من بیشتر دوسِت دارم». فقط خودت میدونی چی میگم:)). میگی نه، من بیشتر. جفتمون میخندیم.
اپیزود ششم: بهم میگی برو. خداحافظی میکنیم. تا وقتی برم پشت سرم میای. هروقت برمیگردم، میبینمت که دستات تو جیباتن و بهم نگاه میکنی. خندهم میگیره وسط خیابون. دلم نمیاد جدا شم ازت ولی مثل اینکه باید برم. آخرین تصویرم میشه تو که تویِ ایستگاه اتوبوس نشستی و به رفتنم نگاه میکنی. که این «دوست دارم»هایی که بهت میگم، فکر نکنم هیچوقت تمومی داشته باشن. که اینا از روی عادت نیستن. که به قول نادر ابراهیمی دوست داشتنو تبدیل به عادت نکنیم. دوست داشتنو خاطره نکنیم که بذاریمش روی طاقچه. زنده نگه داریمش وقتی که اینقدر زنده نگهمون داشته.
[که یادگاری بمونه از گیانک. چهار تیر. از ساعت شیش و ربع تا نه.]
تو پیامبر منی. تو ابراهیم منی وقتی که تماماً آتشم. تو موسیِ منی وقتی که وسطِ دریا برام راه باز میکنی. تو نوحِ منی وقتی که درحال غرق شدنم. تو عیسیِ منی برای اوقاتی که نفس کم میآرم. ناقوسِ صدات، ناقوسِ کلیسایِ منه وقتی که باید عبادت کنم. که تو محتاج این عبادت نیستی؛ من تماماً نیازم به این عبادت. تو پیامبر منی. دینِ تو، دینیه که هیچوقت طردم نمیکنه. دینی که هیچوقت بهم نگفته عوض بشم تا منو بپذیره. تو پیامبری هستی که با تمومِ اشتباهاتم بازم آغوشت برام بازه تا کم نیارم. گم نشم. گمراه نشم از راهت. تو محمدی هستی که منو تویِ حرایِ خودش راه داده. تویِ شخصیترین خلوتِ عبادتش. تو پیامبر منی برای تموم مواقعی که پوچم. هیچم. که دینِ تو به من معنا رو یاد داد. دینِ تو، به من هدف داد. که دینِ تو، عجیبترین نجاتدهندهیِ تمومِ تاریخ بشریت بود. دینِ تو، احیام کرد. که نه این دین به من، ولی من به این دین محتاجم.
|گُمَم نکن از آغوشت|
درباره این سایت