یه مدتیه که مغزم گزینشی عمل می‌کنه تویِ به یاد آوردن و به خاطر سپردن افراد و اتفاقات و این عجیبه وقتی که صبح یه چیزی می‌شنوم که عمیقا ناراحتم می‌کنه ولی تا یک ساعت بعدش حتی مضمون اون جمله رو هم یادم نمیاد، در حالی‌که هنوز ناراحتی‌شو حس می‌کنم. مغزم گزینشی عمل می‌کنه و من می‌ترسم. می‌ترسم که لا به لای این گزینشا، خودمو فراموش کنه و کم کم جا بذاره منو بین چیزایی که نمی‌خواستن منو یا من نمی‌خواستمشون. مثل اون چیزی که نوشته بود که فرد موقع شکنجه توسط ساواک به جایی می‌رسیده که دیگه بدن‌ِ خودشو حس نمی‌کرده و هرچندوقت یکبار سرشو میاورده بالا تا ببینه بدنش هنوز سرجاشه و آیا این بدنِ خودشه یا نه! هرچندوقت یکبار سرمو میارم بالا تا ببینم این روحِ خودمه که همراهمه یا نه. که ببینم نکنه خودمو جا گذاشتم و تنها برگشتم. پیکرِ بی‌جان. آشفته و درهم. ایستاده بر هیچ. معلق. که فردِ مورد شکنجه به جایی ‌رسیده که به عنوان آخرین خواسته‌ش درخواست کرده که بدنشو ببوسن که بفهمه هنوز بدنی هم داره و بدنش هنوز همراهشه. که روحمو ببوس. قسمت‌هایِ زخمی و شکسته و فراموش شده‌شو. بذار دوباره حسش کنم و یادم بیاد که هنوز زنده‌م. منو ببوس همونجایی که حسن گل نراقی می‌خونه ”مرا ببوس. برای آخرین بار. تو را خدانگهدار، که می‌روم به سویِ سرنوشت”


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

آساره Ruby wadegdoub7 Netz مستر کاریابی بین المللی کارپیرا-نمایندگی آ.غربی-با مجوز رسمی از وزارت کار دکتر باشی بیوتی اسکین افکار ذهن خشمگین Melissa