شاید اگه شخصیت اولِ یه کتاب بودم و خودم نویسنده‌یِ اون کتاب، وضعیتِ الآنمو اینجوری می‌نوشتم «شخصیتِ تمام شده‌یِ داستان، از همه‌چیز و همه‌کس بریده بود. انگار که تنها بخشِ واقعیِ موجود، دنیایِ خیالیِ درون سرش باشد. انسان‌ها را به حال خودشان رها کرده بود و از واقعیت جدا شده بود. هیچ‌کس نمی‌دانست کدام قسمت از اون واقعی‌ست و کدام خیالی. مرزِ واقعیت و خیال برای او از بین رفته بود و در خواب‌هایش بیشتر از زندگی‌ش زندگی می‌کرد. رویا جایش را به واقعی بودنِ متعفنِ زندگی داده بود و او دیگر درون سرش زندگی نمی‌کرد. شاید کیلومترها بالاتر بود از آن چه که آن را زندگی می‌نامید. شاید هم قرن‌ها پایینتر. ولی چیزی که واضح بود عدمِ تطبیقش با زندگی بود. همین». ولی خب این جمله‌بندیا همه غلطن و منم نویسنده نیستم و هیچ‌وقت قرار نیست کسی بفهمه چجوری دارم به آخر می‌رسم. همین‌


پ.ن: همین الآن که دارم اینا رو می‌نویسم تنهایی بدترینِ وجه‌شو داره نشونم می‌ده. همین الآن که اَدل داره تو گوشم داد می‌زنه که «واقعا یادت نمیاد؟ لطفا فقط یه بار دیگه منو به خاطر بیار!». همین الآن که زل زدم به سقف و فکرام یه سیاهچاله‌ی بزرگن که می‌خوان منو محو کنن تو خودشون. همین الآن، باید یادم بمونه که اینا هم تموم می‌شن. همونجوری که آدمایی که الآن نیستن باید تموم بشن. همونجوری.

پ.ن۲: کلا چهارتا پست فاصله‌ست بین چیزی که بهش می‌گفتم جادو و چیزی که بهش می‌گم ناامیدیِ محض. چهارتا پست.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مدیریت ریسک در بازارهای مالی وفارکس Venom Challengers کتاب صوتی پیکاسو هنر بهترین قرص لاغری و چاقی اشپزی لیموگرافیک فروغ ۵۷