که یه روز بلاخره میونِ این درد ریشه میکنیم، جوونه میزنیم، رشد میکنیم، بزرگ میشیم ولی فراموش نمیکنیم. چون این فراموش نکردنه لازمهیِ رشده. که این درد چیزیه که خودمون انتخابش کردیم، پس چرا باید ازش فرار کنیم؟ ما باقی میمونیم کنارِ این درد و همراهِ باهاش رشد میکنیم. اونقدری که بلاخره یه روز زل بزنیم تویِ آیینه و با افتخار بگیم این آدمیه که خودمون ساختیمش. که این حجم از تغییر، انتخاب خودمون بوده. که باید بزرگ بشیم همپایِ این درد، به جایِ اینکه هی برای خودمون بزرگش کنیم. ما بزرگ میشیم. عوض میشیم و این درد دیگه نمیتونه همینجوری باقی بمونه. فقط کافیه دووم بیاریمش و بچسبیم به ادامهیِ این حجم عظیم زندگی. که زندگی و این درد اونقدر نزدیکن به هم که دیگه مرزی بینشون نیست. که معنایی ندارن بدون همین دیگه. که زل بزن تو چشمای دخترِ تویِ آیینه و بهش بگو دووم بیار. فقط دووم بیار. همین.
[من به چشمهایِ بیقرارِ تو قول میدهم؛ ریشههایِ ما به آب، شاخههایِ ما به آفتاب میرسد. ما دوباره سبز میشویم]
درباره این سایت