که آدمایِ دنیایِ تویِ آیینهها، نام نجاتدهندهشونو از کی میپرسن؟ که نجات دهنده، مرده است؟ که ما تویِ کدوم آیینه زندگی میکنیم که هنوز که هنوزه نتونستیم خودمونو نجات بدیم؟ که بعدش چی میشه؟ کی میدونه کِی قراره بشکنه این آیینهای که ما توشیم؟ چشم بستیم رویِ آینده. که اونقدر آیینه اینجاست که دیگه نمیدونم تصویرِ تویِ کدوم آیینه منم و کجایِ این همه سوالم. که ”من در شبها و روزهای شما زندانی بودم و دَری میجستم به شبها و روزهایِ بزرگتری”. که این طناب زیر پامون اونقدر محکم هست که بهمون اجازه بده تا آخر مسیر بریم یا نه؟ اسمشو میذاری فرار یا جنگیدن؟ جنگیدن برای چیزی که ازش مطمئن نیستی، مگه همون فرار نیست؟ تا کجا قراره فرار کنیم از خودمون به اسم جنگیدن برای این نامعلومی که اسمش آیندهست؟ نوری میبینی آخر مسیر؟ ”نجاتدهنده، مرده است”. ما تا ابد گیرِ این تاریکی افتادیم و کدوم راهِ فرار؟ از این تاریکی فرار کنیم به کدوم تاریکی؟ ”من تاریکی بودم و من را نمیشناختند”. تاریکی که همون عدم وجود روشنایی نیست. تو که تا حالا روشنایی رو ندیدی، تاریکی رو چجوری تعریف میکنی؟ ولی دیگه دیره. باید برگردیم. دیرمون میشه. گلدونا رو آب ندادیم. باید برگردیم. فرار فایدهای نداره. تاریکی، آخر نداره. دستمو بگیر. ببین. باید برگردیم، قبلا از اینکه دیر بشه. چشماتو ببند. ما دوباره خونهایم. ما دوباره تاریکی رو جا گذاشتیم تو واقعیتامون. این، همون جاییه که بهش تعلق داریم. همین.
درباره این سایت