زندگی همیشه یه چیز عجیب داره برای رو شدن. داره که همین چندشب، شب تولدم ساعت دوازدهش از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم و ساعت سه و نیم صبحش از گریه و ناراحتی خوابم نمیبرد. داره که وقتی امروز صبح تویِ اوجِ عصبانیت یه جملهای که نبایدو سرِ یه نفر که دوسش داشتم فریاد زدم، تو کمتر از دو ساعت همون جمله و همونجوری از دهنِ یکی دیگه برگشت بهم. داره که من لحظهی اول خشکم زد. داره که این حجم از نبودن انبار شده تویِ تمامِ وجودم. نبودنِ بقیه و نبودنِ خودم. که تموم میشه این فصلا و این روزا ولی چی جا میمونه از خودمون؟
درباره این سایت